از هـر دری سـخـنی ...

ما بـــدان مقصد عــالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

از هـر دری سـخـنی ...

ما بـــدان مقصد عــالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

در محضر حافظ

 

در محضر حافظ

 

 مرا مى بینى و هر دم زیادت مى کنى دردم

 

ترا مى بینم و میلم زیادت مى شود هر دم

 

به سامانم نمى پرسى نمى دانم چه سر دارى

 

به درمانم نمى کوشى نمى دانى مگر دردم

 

نه راهست این که بگذارى مرا بر خاک و بگریزى

 

گذارى آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

 

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آندم هم

 

که بر خاکم روان گردى بگیرد دامنت گردم

 

فرو رفت از غم عشقت دمم دم مى دهى تا کى

 

دمار از من برآوردى نمى گویى برآوردم

 

شبى دل را به تاریکى ز زلفت باز مى جستم

 

رخت مى دیدم و جامى هلالى باز مى خوردم

 

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

 

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

 

تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده

 

چو گرمى از تو مى بینم چه باک ازخصم دم سردم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد